دُهُـلچـــــی
وبلاگ پاچه گیری اهالی موسیقی ایران
پنجشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۷
ذکر شیخ المراسم مولانا ابوالقاسم البیرنیاکان العلمدار الجرجری نظرالله علیه بعین الحیرة
آن مطرب مجری، آن عاشق کرسی، آن ناطق ِ در جشن، آن تاری پر خشم، آن پیر ِ مراسم مولانا ابوالقاسم البیرنیاکان العلمدار الجرجری حَفَّظ الله خلق مِنه، از مطربان بلاد گرگر بود. گویند در یوم بیستم شعبان سنه 1374 از هجرت در قریه جرجر چشم و فی المجلس در گهواره لب گشودی که: البیت. منجمان گردآمدندی و تعبیر رفت که طفل از بزرگان خانه ای شود که از عجایب باشد و از آن روی که سخن گفتن بدین حرف گشودی خانه نیز بدو روزی سخن گشاید. نقل است که نیای وی «ابوالحسن بیک» بر بالین آمدی و نیت خیر کردی که زان روی که والدم «کل حسین بیک» از اهل قشون بودی و من نیز اهل قشون بُوَمی و نورالعین ِ من، والد تو، قشونی باشد ترا دعایی و فوتی کنم که به اهلیت قشون درآیی و وصیت نیاکان ِ پیر خود به جای آوری. نقل است که در دم دعایش گرفت و لیک از آن روی که از اخوان ِ شیخنا یکی به بالین بود نیم از فوت به «جعفرقلی» اخوی شیخنا گرفت و نیم دگر به شیخ. گویند سبب قشون کشی های وی از گرگرستان و بلاد آذربایگان به سبب اخذ بیعت مطربان برای خویش به بیت الالحان ِ دارالحکومه طهران، همین دعای «ابوالحسن بیک» بودی. آورده اند سبب میلش به اهل طرب آن بود که برادری بودش «جعفرقلی بهمن» نام که در تربیت شیخ سعی وافی نمودی تا ابوالقاسم از بطالت به درآیی و طبع مستقیم حاصل کنی. چنان که شیخ را از طفولیت به استماع مقامات گرگر فراخواندی. نقل است که همه ساعته گوش به الحان گرگری دادی و شب ها خواب سخنگویی دیدی و بدین رویا از خویش برفتی و هر صباح برخاستی. قضا را تاری حاصل کرد و شبان روزان به سعی و تلمذ گذراند. آمده است شبی از شبان که به سبب قضای حاجت از آبادی بیرون زدی شنیدی که: "یا لسان البیت". هولناک ترسی بر وی مستولی گشت. فی المجلس آبدستان از کف انداخته پرسیدی: چیستی؟. ندا آمد: "یا لسان البیت چندین که دست طرب بر زه زدی ترا مر پاداشی باید عظیم. به دارالحکومه برو که در گرگر این چنین دست بر ساعد آلت زدن، کار راست نگرداند". در دم به خاک افتاد و استغاثه کرد و رخت اقامت به دارالحکومه افکند. گویند چون به گاریخانه تی بی تی ِ دارالحکومه رسیدی متحیر شدی که نام ِ مردان را اثر از جعفرقلی و بوالحسن و ابوالقاسم نبوَد. به نبوغ جبلّی دریافتی این قبیل تسمیه را به این بلاد پسند نیست. پس گوش فراداد و کامران و داریوش شنید و نام خویش گردانید و زان روز به «داریوش» شهره گردیدی. در دارالحکومه به پابوس شیخ علی اکبر بن حسینقلی بن علی اکبر بن شاه ولی رفت و هر نغمه که اوستاد زدی به زحمتی و تَعَبی از قوه به فعل درآوردی. از وی نقل است که "استاد خود را گفتم: آیا آن شود که مضراب شما آن ِ من گردد. شیخ، خندان مرا گفت: مگر به خواب بینی. نقل می کند که پس از رحلت شیخ علی اکبر، مضرابش به خواب دیدم و کرامت استاد بازشناختم."
گویند شیخ را عظیم معجزتی بود در دخول و خروج از دارالعلم بی آن که دامن به علم بیالایی و رخساره به کس بنمایی. چنان که چون به تکلیف رسیدی بی آن که به سنجش درآیی و کس دیده یا شنیده باشدش در دارالعلم الطب طهران ظهور کردی. لیک چون فرو کردن سوزن خوش نداشتی بر جمیع منکران طبیب غایب گشتی. گویند این معجزت در علم الطرب نیز بروز دادی. از بین مشایخ به شیخ القرائین مولانا شجریان دلبستگی تمام داشت چنان که جز به دنبال او ندویدی و جز به خواست او مضراب نزدی و جز با مقلد ِ صدای او "کل حمیدرضا نوربخش تقلید سرشت" طرب نپرداختی. از "غامض بیجانی" نقل است که از مردم ری شنیدم که مولانا به رسائل علمای فن ِ طرب علاقه وافر داشتی و هر نسخه که خوشش آمدی به نام مبارک خویش محکوک کردی و به خلائق دادی و اول نگارش آن به خود منسوب ساختی و کس نیارست که خلاف آن گوید که تاختن سخت می گرفت و اهل قشون بود به وصیت نیا. گویند "شیخ رضا وُهدانی رحمة الله علیه" از همین فقره کرامات وی دق کردی. نیز از "چایچی ارشادی" روایت است که شیخ را عظیم خواهشی بود به تعلم در دارالعلم ری، پس حاجت به دوستان برد و التماس دستخط کرد به رتبت دکتری و ممهور به مُهر خروس نشان صدارت علمیه. گوید چون دستخط بگرفتی دوستان نشناختی و این از کرامات وی بود. نقل است که در اوهام ید طولا داشتی و هر دم خود را با هر کس از جماعت مطرب به ماضی و حال و مستقبل معاشر دیدی. دوستان این کرامت دیدند و التماس سخن کردند و از بهرش منبری ساختند در «جام جم» و هر یوم الاثنان به منبر رفتی و از هرچه بود و نبود سخن راندی و خلق مفتون ساختی. در بوق نامه مطربان آورده اند که چون به پنجاه رسیدی به بیت الالحان رفتی و پیشگویی منجمان به سعی و مجاهده از هر قماش متحقق ساختی. زان پس به هیات شدی و خویش را منشی کردی چنان که هر آینه "مولانا سریر" سخن راندی وی به خط مبارک تحریر فرمودی و پس به مصاحبه با اهل جریده همان ها ترنم فرمودی و شامگاهان ذوق زده به سرای شدی و به عکس خویش در «روی نمای جام جم» چشم دوختی. گویند این مقام شامخ را به بیعت قشون اهل گرگر و تبریز فراهم آوردی و به پای جان به کس ندادی که حق نیز همین بود.
* از منابع: سایت شخصی داریوش پیرنیاکان
گویند شیخ را عظیم معجزتی بود در دخول و خروج از دارالعلم بی آن که دامن به علم بیالایی و رخساره به کس بنمایی. چنان که چون به تکلیف رسیدی بی آن که به سنجش درآیی و کس دیده یا شنیده باشدش در دارالعلم الطب طهران ظهور کردی. لیک چون فرو کردن سوزن خوش نداشتی بر جمیع منکران طبیب غایب گشتی. گویند این معجزت در علم الطرب نیز بروز دادی. از بین مشایخ به شیخ القرائین مولانا شجریان دلبستگی تمام داشت چنان که جز به دنبال او ندویدی و جز به خواست او مضراب نزدی و جز با مقلد ِ صدای او "کل حمیدرضا نوربخش تقلید سرشت" طرب نپرداختی. از "غامض بیجانی" نقل است که از مردم ری شنیدم که مولانا به رسائل علمای فن ِ طرب علاقه وافر داشتی و هر نسخه که خوشش آمدی به نام مبارک خویش محکوک کردی و به خلائق دادی و اول نگارش آن به خود منسوب ساختی و کس نیارست که خلاف آن گوید که تاختن سخت می گرفت و اهل قشون بود به وصیت نیا. گویند "شیخ رضا وُهدانی رحمة الله علیه" از همین فقره کرامات وی دق کردی. نیز از "چایچی ارشادی" روایت است که شیخ را عظیم خواهشی بود به تعلم در دارالعلم ری، پس حاجت به دوستان برد و التماس دستخط کرد به رتبت دکتری و ممهور به مُهر خروس نشان صدارت علمیه. گوید چون دستخط بگرفتی دوستان نشناختی و این از کرامات وی بود. نقل است که در اوهام ید طولا داشتی و هر دم خود را با هر کس از جماعت مطرب به ماضی و حال و مستقبل معاشر دیدی. دوستان این کرامت دیدند و التماس سخن کردند و از بهرش منبری ساختند در «جام جم» و هر یوم الاثنان به منبر رفتی و از هرچه بود و نبود سخن راندی و خلق مفتون ساختی. در بوق نامه مطربان آورده اند که چون به پنجاه رسیدی به بیت الالحان رفتی و پیشگویی منجمان به سعی و مجاهده از هر قماش متحقق ساختی. زان پس به هیات شدی و خویش را منشی کردی چنان که هر آینه "مولانا سریر" سخن راندی وی به خط مبارک تحریر فرمودی و پس به مصاحبه با اهل جریده همان ها ترنم فرمودی و شامگاهان ذوق زده به سرای شدی و به عکس خویش در «روی نمای جام جم» چشم دوختی. گویند این مقام شامخ را به بیعت قشون اهل گرگر و تبریز فراهم آوردی و به پای جان به کس ندادی که حق نیز همین بود.
* از منابع: سایت شخصی داریوش پیرنیاکان
پاچه گیری توسط دهلچی
| این آدرس رُ باسه دوستات برفست
•
یکشنبه پنجم آبان ۱۳۸۷
تذکرة الاساتید: ذکر شیخالپشّامین محمدرضا لطفی الجرجانی رضی الله عنه
آن مطرب درویش، آن تاری ِ پُر ریش، آن ضارب مضراب، آن عاشق دُرّاب، آن قطبِ جهانی، مولانا محمدرضا لطفی الجرجانی، غفرالله معاصیه، از بزرگانِ تارنوازی بود. گویند در گهواره پستان به ناخن ِ مصنوعیِ سهتار بگرفتی و به گوشۀ مغلوب مادر را بخواندی و در مقام شاهناز بموییدی. سببِ نواختنش را گویند که شبی بر صحرای جرجان بگذشتی، مردی دید دست در تنبوری فرو برده به غایت بکر می نوازد به راه های کهن که هیچ از آن نفهمید. سبب پرسید، مرد گفت ترا که علم تنبور نَبوَد فهم معانی نتوانستی کردن. به یکباره منقلب گشتی و گویند چهل شبان روزان راه برفتی و بگریستی که تار می خواهم. برادری بودش از محبّان اهلطرب که تار به وام به او بدادی و، همانکه دست بر ساعد آلت روان گشتی، تار برادر پس ندادی. گویند این اولین کرامت وی بود و اولین سازی که صاحب شدی و درمیندادی. از آن پس هر ساز که خوش آمدش ببردی و هر ساز که ببردی نیاوردی و به هر بلاد که شبی میخ اقامت فروکردی سهتاری به رسم امانت نهادی. نقل است در جوانی راهی دارالحکومۀ طهران شد و در سودای نام به گرفتن کام مشغول. از وی نقل است که گفت «چون به دارالحکومه رسیدم هیچ ندانستمی و محنت بسیار نکشیدمی که مرا میراث از پدر بود و دیگران را نه. پس راه دبستان هنر گرفتمی و سر از بلدالعلم طهران به کسب الحان بدرآوردمی، پس به دارالاشاعه و الحفظ موسیقی شدم که مرا افزون خوش آمدی.» گویند وی یگانه مطربی بود که هر معلمش از او ناراضی بودی و دیگران از وی به غایت راضی. در جوانی بر طریقت اهل چپ استوار بودی و ریش انبوه داشتی و جز در پناه «سایه» راه نرفتی، تا آن که به سبب تلاطمات ِ حقّانی و تصادفات اسلامی ترک دیار و به بلاد افرنگ هجرت کرد. نقل است که در بلاد افرنگ ترک طریقت چپ کردی و در مفارقتِ «سایه» با آفتاب ساختی و زان پس هر صباح بر بالای درختی رفتی و اذان گفتی و پایین که آمدی به مکتب شدی و به هر آنچه از زدنی و کشیدنی و کوبیدنی و فروکردنی بود پرداختی تا به غایت کرامات رسیدی؛ چنانکه توانستی هیچ ننواختی و سامعان مبهوت نمودی. از ذوالبوس بندری نقل است که از سامع شیرازی شنیدم که میگفت مولانا لطفی ریز زیاد نزدی، چندان که در کمال استادی هیچ نتوانستی زد. گویند هر شب به خواب خاتم مرسلین را دیدی و وی را نشناختی و هر چه آن بزرگ خواستی که خود را بشناسانی شیخنا مطلب را نگرفتی. تا آن که شبی از ترس از خواب بخاست و خواب به معبّری بگفت عظیم پیر و تعبیر رفت که دیگر بساط ماندن به بلاد افرنگ جایز نبوَد که زر از بهر ِ کیسه در افرنگ فراچنگ آوردن نتوان. به موطن برو که مسلمین و مؤمنین و الخاصه مسلمات و مؤمنات بر سبیل حماقتند و از آنچه تُرا نیست غافلند و عظیم تُرا طالبند و سالهاست ریش ترا ندیدهاند و ذکر احوالت شنیدهاند و باطن تو چه دانند و بر ظاهر عمریست به کارند و از عقوبت طریقت پیشین خبری نیست. بی درنگ زلف و ریش سفید شانه کردی و راهی دیار قدیم و جمع ندیم شد. از معجزات وی آن است که در پاسی از روز سه هزار جوان را بیازمودی و در کمتر از آن آموختی از همه فن بر همۀ آلات مشتمل بر سنتور شیرازیان و سهتار کرمانیان و تار فراهانیان و تنبور شروانیان و چنگ بلغاریان، و ضرب طهرانیان و دف سقزیان و کمانچۀ کاشانیان و نی اصفهانیان و قیچک سیستانیان و دوتار خراسانیان و زنبورک جرجانیان و دهلک بلوچان و قاشقک سمنانیان و سنج بوشهریان و فیانوی افرنگیان و آواز خراباتیان. گویند پیش از نواختن فال میگرفت و چشمها میبست و سر به جیب حال فرو میبرد و هربار همان شعر قبل میخواند. نقل است که این فن از مولانا مُعَربَدَةُ العَرّابین، صُدیف، آموختی. از او پرسیدند که یا شیخ چون هر بار همان میخوانی پس سبب تفأل فاش کن. گفت نمی کنم. و نکرد. وی را از آن روی که هر سخن را برهانی از احادیث اساتید قدیم بر سر زبان بودی نیز محدِّثِ اهلطرب خواندندی.
پاچه گیری توسط دهلچی
| این آدرس رُ باسه دوستات برفست
•
